سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمندان، امنای امّت من هستند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

باران عشق

Powerd by: Parsiblog ® team.
بلور احساس...(چهارشنبه 88 مهر 22 ساعت 7:30 عصر )

 

تو را دیدم! آن سوی افق با چشمانت لبخند زدی و در تن پوش رویا فرو رفتی.

سرت را بر پای زمین گذاشتی و چشمانت را تا کهکشان ها به سفر بردی.

دستان پر مهر درخت را در دستانت فشردی.

با آسمان خود را پوشاندی تا مبادا چشمان ناپاک بر تو بنشیند. تو را دیدم.

آری تو بودی!

صدایت را هم شنیدم، که با آواز گنجشک ها همراه شدی، کلاغ ها را به دیار عشق کشاندی!

صدای تو بود که جیرجیرک ها را تا انتهای شب بیدار نگه داشت!

و تو را دیدم که با انگشتانت بر ماسه ی نرم زندگی نوشتی: "من خوشبختم!"

و چشمانت همچنان لبخند می زد!



  • کلمات کلیدی :
  • » شراره
    »» نظرات دیگران ( نظر)

    نمی خواهی بمانی برایم...!(جمعه 88 مهر 17 ساعت 10:16 صبح )

    می ترسم از نبودنت و از بودنت بیشتر!

    نداشتن تو ویرانم میکند و داشتنت متوقفم!

    وقتی نیستی کسی را نمی خواهم.

    و وقتی هستی" تو را" می خواهم.

    رنگهایم بی تو سیاه است ،و در کنارت خاکستری ام

    خداحافظی ات به جنونم می کشاند...

    و سلامت به پریشانیم!؟

    بی تو دلتنگم و با تو بی قرار...

    بی تو خسته ام و با تو در فرار...

    در خیال من بمان ، از کنار من برو

    من خو گرفته ام به نبودنت...



  • کلمات کلیدی :
  • » شراره
    »» نظرات دیگران ( نظر)

    لطف و سپاس،عشق...(شنبه 88 مهر 11 ساعت 2:29 عصر )

    2hnynh2.gif

    آمده ام تا از تو برای این همه لطف سپاس گزار باشم. از تو مهربان که در هر لحظه با منی و خود را چه زیبا به من نمایان می کنی!

    رفتنمان تصادفی نبود، گرچه این طور به نظر می رسید. پیام دوستی ما را به سویت کشاند. به دامن کوه و به روستای اغشت!

    سنگ های کوه پر صلابت، در عین عظمت ریشه در خاک دوانده بودند و با صبوری قدم های ما را بر خود می پذیرفتند.

    کوه در زیر پاهایمان آرام می گفت من آیتی از دوست هستم!

     رودخانه ی خروشان خود را به هر سنگی می کوبید و شتابان از زیر پل چوبی می گذشت و فریاد بر می آورد، من آیتی بیش نیستم!

    دست های در ختان در آن دور دست در دل آسمان در هم گره خورده بودند و با نوای دلنشینی می خواندند، ما هم آیت دیگری از مهربان هستیم!

     اشعه های خورشید از لا به لای برگ ها بر زمین سرک می کشیدند تا با گرمای خویش زمین و ساکنانش را گوشزد کنند که آنها نیز آیتی از یار هستند!

    همه شاد بودند ما و طبیعت!!!

     درختان گیلاس در هر گوشه و کنار جشن بر پا کرده بودند. در خت توت شیرینی هایش را در طبق اخلاص گذاشته بود. درختچه های سماق مغرور هر سو ایستاده بودند. و ما شادمانه در میان علف ها می دویدیم. با حرکت علف ها پروانه ها مشتاقانه از میانشان بال می گشودند و در شادی ما سهیم می شدند. پینه دوزها با ولع برگ ها را می خوردند، گویی فرصت تنگ است!

    گنجشک ها هم آواز شادی سر داده بودند. برگ ها دست هایشان را به هم می سائیدند و گنجشک ها را همراهی می کردند، و گوش ما را، وقتی پاهای مان در خنکای آب رودخانه آرام گرفته بودند، نوازش می دادند. 

    باید باز می گشتیم و باز گشتیم اما با خود از طبیعت کوله بار شادی و عشق به خانه ارمغان آوردیم.حال آمده ام تا از تو برای این همه لطف سپاس گزار باشم.

     



  • کلمات کلیدی :
  • » شراره
    »» نظرات دیگران ( نظر)

    ***چرا گریه نه؟!(چهارشنبه 88 مهر 1 ساعت 9:28 صبح )

      

    سال ها ست که دلم نمی خواهد، کسی اشک هایم را ببیند.

    اما این روز ها چشمانم بهانه گیرشده اند

    و اشک های مهار گسیخته کویر صورتم را سیراب می کنند.

    چه شادمانه خود را از قفس چشمانم رها می سازند.

    گویی سال ها آنها را در زندان چشمانم به اسارت گرفته بودم.

    گریه بهانه نمی خواهد! مگر دل شکسته را به جز گریه چه آرام می کند؟!

    دل شکسته هر جور شکسته باشد، شکسته است! چرا و چطور نمی داند.

    مهم نیست" هم سرش نمی شود.

    فقط می داند قطعه قطعه شده، تکه تکه های آن ذره ذره ی وجودش را پاره پاره می کند.

    می شکند و همه ی وجود او را می شکافد! اشک ها تنها مرهم شکاف هاست.

      صادقانه بگویم: گریه بهانه نمی خواهد!



  • کلمات کلیدی :
  • » شراره
    »» نظرات دیگران ( نظر)

    تولدم مبارک...30/06/88(یکشنبه 88 شهریور 29 ساعت 3:39 عصر )
    نمایش تصویر در وضیعت عادی

     با طلوع خورشید وزش بادهِ برنده با گرمای دست مادری مهربان

    به دست گرفتم قلم  هشتادو هشت را تا رقم زنم سرنوشت را...

    از راه دور تـــــو را می پرستم ای قبله امید من ...

    از راه دور به تـــــو عشق می ورزم،تا دیگر این فاصله ها را احساس نکنی

    از راه دور درد دلهایم را به تـــــو،عشق جاودانه ام میگویم ...

    و تــــو را در آغوش محبت هایم می فشارم ...

    آری از همین راه دور نیز میتوانی دست در دستانم بگذاری

                                                                  وبا هم قدم بزنیم ...

    به خواب عاشقی می روم تا این رویا برایم زنده شود ...

    خاطره هایمان را همیشه در ذهنم مرور می کنم

    و هیچگاه نمیزارم خاطره های لحضه دیدارمان از ذهنم دور شود ...

    این فاصله ها را با محبت و عشق از بین می برم

    و کاری می کنم همیشه احساس کنی در کنار منی ...

                                آری نـــازنینم ...

    این است برایم یک خواب عاشقونه،خواب نگاه به چشمان هم ...

                                خواب با هم بودنمان ...

    آری و این است یک فاصله عــــاشقونه ی ... عــــــاشقونه

    نمایش تصویر در وضیعت عادی

    میدونی وقتی خدا داشت بدرقه ات می کرد بهت چی گفت ؟
    جایی که میری مردمی داره که  می شکننت نکنه غصه بخوری من همه جا باهاتم
     تو تنها نیستی . توکوله بارت عشق میزارم که بگذری، قلب میزارم که جا بدی، اشک میدم
     که همراهیت کنه، ومرگ که  بدونی برمیگردی  پیشم !!!
    400)width=400;">
     


  • کلمات کلیدی :
  • » شراره
    »» نظرات دیگران ( نظر)

    چشمان بارانی...(چهارشنبه 88 شهریور 25 ساعت 2:6 صبح )

     

    عشق ای قتل فجیع روح ما                                   

     آه ای عشق ای تب مذبوح ما

    تو تن ما را تجارت می کنی                                     

    روح ما را نیز غارت می کنی

    مثل مرگی لیک آهنگت خوشست                          

     گر چه خونینی ولی رنگت خوشست...

     *************

    چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:

    چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟

    چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟

    اما افسوس که هیچ کس نبود ...

    همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...

    آری با تو هستم ...!

    با تویی که از کنارم گذشتی...

    و حتی یک بار هم نپرسیدی،

    چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!! 



  • کلمات کلیدی :
  • » شراره
    »» نظرات دیگران ( نظر)

    دارم از تو می نویسم...(دوشنبه 88 شهریور 9 ساعت 6:48 عصر )

     قلمم هوای تو را دارد 

    و دلش می خواهد از تو بنویسد

    ومن مانده ام در بن بست خاطراتی که نمی خواهم

      ثبتشان کنم  .خیالاتی موهوم  که فقط آزارم میدهند

    به افکارم با سماجت چسبیده ای و تمام

       زندگی ام شده هاله ای از تو!

       سایه ای از تو !  تو  ! تو !  تویی که نیستی !

    زیباترین باور من !

    این کوچه ها  هنوز بوی عبور می دهند

    تمام  شهر از عطر قدم هایت لبریز است

    می خواستم بگویم تنها خطی از توست که

    می تواند عطش واژه هایم را بخواباند

    تنها خبری از توست  که  می تواند قاصدک دلم را آسوده کند

    بیتابم و درمان بیتابی  ام تنفس توست

    بیقرارم ودرمان بیقراری ام  دستهای توست

    هنوز هم پنجره ی بیداری ام رو به آسمان آمدنت باز است ...



  • کلمات کلیدی :
  • » شراره
    »» نظرات دیگران ( نظر)

    هوای دلتنگی...(سه شنبه 88 شهریور 3 ساعت 11:0 عصر )

    این روزها آنقدر  خاکستری ام که دلم می خواهد

    فراموش کنم تمام دغدغه هایی که آزارم می دهند

    امروز مثل روزهای گذشته ،خستگی ، گریبانم را فشرد

    دل می خواهد  فقط سکوت کنم ! تهی شده ام

    تهی از این  همه تکرار ناتمام ! باز هم نمناک می شوم

    وباز هم تو با اشکهای مهربانم جوانه می زنی !

    می خواهم در پناه نگاه تو آغاز شوم وفراموش کنم

    هوای بی حوصله ی  دلتنگی را ! اما بهشت نگاه تو

    که از جهنم خواهشهای من خیلی دور است نه ؟!

    پس بگو چرا در من هر روز آغاز می شوی  ؟!

    چرا در تمام فصلهایم جوانه میزنی ؟!

    تو را به جان تمام دوستت دارم هایم دست از دلم بردار

    دست بردار  ! حرفی نیست ! بی تو ناتمام می مانم

    بی آنکه حتی ذره ای برایت آرزوی  سیاه کنم!

    می دانم باور نمی کنی  اما خسته شدم ! خسته !



  • کلمات کلیدی :
  • » شراره
    »» نظرات دیگران ( نظر)

    گل من گوش کن ...؟؟(چهارشنبه 88 مرداد 28 ساعت 6:33 عصر )

     

    فقط رد پاهای خودمم بر روی خاک نقش بسته، خسته شده ام ...

    از تاریکی این راه ، از طولانی بودنش خسته شده ام...

    از صدای خنده ی همسایه ها ، از صدای کوچه کناری...!

    همچون شراره ای از آتش بر روی تن سردم است

    دلم گرفته از نگاه کردن به دیوارهای گلی،

    از نگاه کردن به دیوارهای بلند برای جستجوی یک سقف، از طوفانهای شنی ...

    از ابرهای تیره بالای سرم که از نفرت، حتی از باریدن هم شرم دارد

    از صدای غرش آسمان خسته شده ام...

     طاقت راه رفتن هم ندارم...

    هر قدم که بر میدارم خاری،قامت خشکیده ام را بلند میکند ...!

    سوزش ترکهای کف پاهایم تا عمق وجودم را به درد وا میدارد

    بی تابم... بی قرارم... بازنده ام

    ساده بگویم: میان راه مانده ام

     خسته شده ام از خنده های شیرینی که زیر لب از تلخی به خود میپیچد

    از آسمان دلگیرم، از آبرنگ آبی و سیاهش، نمیدانم، هیچ نمیدانم...

    شاید آسمان و زمین دست در گریبان هم برده اند...

    تا کدامین به حالم گریه کنند...!

    ولی من، همچو گلدانی شکسته در کنار ریل زندگی منتظر میمانم...!

     منتظر خوشبختی" می مانم" ؛ چشم به راه جاده می مانم...!



  • کلمات کلیدی :
  • » شراره
    »» نظرات دیگران ( نظر)

    از عشق می نویسم تا...(چهارشنبه 88 مرداد 21 ساعت 4:27 عصر )

     دیرزمانی ست ؛ برایت هیچ ننوشته ام
    دل تنگی خود رادرآیینه یاد تو، خیره نمانده ام
    شاید که ازلرزش دوباره این دل واهمه داشته ام
    راستی؛ میدانستی من هنوز می ترسم....
    عهد بسته بودم سکوت را از" سنگ دم فرو بسته" بیا موزم
    دیرزمانی ست گونه هایم نافرمانی می کنند ؛ اشک ها را دعوت می کنند.
    زمانی که جرات" دوباره داشتن" ترا به خود دادم؛به جای اشک رنج بردم ؛
    بگذارآنکس که ترا از دست داده است در کنارگوردوستی از دست رفته،

     ناله های تلخ دلتنگی سر دهد و اینجا من باز برایت می نویسم...

    راستی؛ تو میدانی حقیقت اندیشه های من چیست؟
    غمهای زندگی من درآغاز و پایان این جاده،همچون مستی سردرگم اند
    سستی و نا امیدیست که مرا به زمین میخکوب می کند.
    به نیستی و فنا می کشاند، توده ای استخوان خسته وروحی هراسان ؛ مجسمه سرد و مرمرین من!

    شکسته های روح تو و من همزادنند...
    یاد تو در این روزهای سردر گم جوانی، همچون غریقی ست که به تنها سنگ خاموش چنگ میزند وبه راز و نیاز می نشیند.

    راستی؛ نمی خواهم هیچ چیز بدانم؛ نمی خواهم هیچ چیز بگویی؛ تنها برایت می نویسم...



  • کلمات کلیدی :
  • » شراره
    »» نظرات دیگران ( نظر)

    <      1   2   3   4   5   >>   >

    لیست کل یادداشت های وبلاگ
    عشق ...
    خدا حافظ...شیرین باد عشق...
    برای رفتن نباید گریه کنم...
    حس سکوت...
    به یاد آور خطوط مهربان زیر چشمانت...
    عهدنامه عشق فانی...
    جاده زندگی...
    تنهایی من، همان انتظارم است!
    سال نو مبارک...
    بایست...
    [عناوین آرشیوشده]