"سکوت نیست. حرف هم نیست. چیزی اما هست. یک حس ناپیدای ناگفته که آتش می زند به لحظه ها..."
دیگر کلمات قادر به بازگویی هراس های شبانه ام نیستند
دیگر در سکوت نگاه هیچ کس ، به دنبال تبرئه اینچنین عشقی نخواهم گشت
و در انجماد لحظه های تنهایی با تمنای ماندن ، خورشید را به طلیعه صبح هدیه خواهم کرد
من از سرزمینی می آیم که ایمان ننگ آورترین فاجعه زمان است
من در آسمانی پرواز را تجربه کرده ام که تمامی ذراتش ،
نفسهای ماندگار زمین خوردگان مغمومی بود که هوای پریدن در سر داشتند
و بر خاکی پای میگذارم
که مویه فاحشگانش در پس پرده های دست ساز این خیمه شب بازان ، انکار میشود
در نگاه کودکانش یاد هیچ تبسمی زنده نیست
دستان زمانش را بریده اند تا در خفای این هرزه گردان
هیچ کلامی از عشق نوشته نشود
خاک بر سر می نهم و دل را بر خاک
تا ننگ نیامدن بهار را به هر نا اهل دلی بازگو نکنم
گوش کن : برای خاطر توست که آواز سر می دهم...