


من پشیمان نیستم ، من به این تسلیم می اندیشم ، این تسلیم دردآلود
من صلیب سرنوشتم را بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم!
در خیابانهای سرد شب ، جفتها پیوسته با تردید یکدیگر را ترک می گویند، در خیابانهای سرد شب ، جز خداحافظ، خداحافظ صدایی نیست...
من تو هستم، تو!
و کسی که دوست می دارد و کسی که در درون خود ناگهان پیوند گنگی باز می یابد با هزاران چیز غربتبار نامعلوم...
گوش کن ، به صدای دوردست من در مه سنگین اوراد سحرگاهی، و مرا در ساکت آیینه ها بنگر که چگونه باز با ته مانده های دستهایم عمق تاریک تمام خوابها را لمس میسازم و دلم را خالکوب...
چون لکه ای خونین بر سعادتهای معصومانه ی هستی ، من پشیمان نیستم
از من ای محبوب من با یک من دیگر
که تو او را در خیابانهای سرد شب
با همین چشمان عاشق باز خواهی یافت
گفتگو کن و به یاد آور مرا در بوسه ی اندوهگین او
بر خطوط مهربان زیر چشمانت...