
تو را دیدم! آن سوی افق با چشمانت لبخند زدی و در تن پوش رویا فرو رفتی.
سرت را بر پای زمین گذاشتی و چشمانت را تا کهکشان ها به سفر بردی.
دستان پر مهر درخت را در دستانت فشردی.
با آسمان خود را پوشاندی تا مبادا چشمان ناپاک بر تو بنشیند. تو را دیدم.
آری تو بودی!
صدایت را هم شنیدم، که با آواز گنجشک ها همراه شدی، کلاغ ها را به دیار عشق کشاندی!
صدای تو بود که جیرجیرک ها را تا انتهای شب بیدار نگه داشت!
و تو را دیدم که با انگشتانت بر ماسه ی نرم زندگی نوشتی: "من خوشبختم!"
و چشمانت همچنان لبخند می زد!