قلمم هوای تو را دارد
و دلش می خواهد از تو بنویسد
ومن مانده ام در بن بست خاطراتی که نمی خواهم
ثبتشان کنم .خیالاتی موهوم که فقط آزارم میدهند
به افکارم با سماجت چسبیده ای و تمام
زندگی ام شده هاله ای از تو!
سایه ای از تو ! تو ! تو ! تویی که نیستی !
زیباترین باور من !
این کوچه ها هنوز بوی عبور می دهند
تمام شهر از عطر قدم هایت لبریز است
می خواستم بگویم تنها خطی از توست که
می تواند عطش واژه هایم را بخواباند
تنها خبری از توست که می تواند قاصدک دلم را آسوده کند
بیتابم و درمان بیتابی ام تنفس توست
بیقرارم ودرمان بیقراری ام دستهای توست
هنوز هم پنجره ی بیداری ام رو به آسمان آمدنت باز است ...