این روزها آنقدر خاکستری ام که دلم می خواهد
فراموش کنم تمام دغدغه هایی که آزارم می دهند
امروز مثل روزهای گذشته ،خستگی ، گریبانم را فشرد
دل می خواهد فقط سکوت کنم ! تهی شده ام
تهی از این همه تکرار ناتمام ! باز هم نمناک می شوم
وباز هم تو با اشکهای مهربانم جوانه می زنی !
می خواهم در پناه نگاه تو آغاز شوم وفراموش کنم
هوای بی حوصله ی دلتنگی را ! اما بهشت نگاه تو
که از جهنم خواهشهای من خیلی دور است نه ؟!
پس بگو چرا در من هر روز آغاز می شوی ؟!
چرا در تمام فصلهایم جوانه میزنی ؟!
تو را به جان تمام دوستت دارم هایم دست از دلم بردار
دست بردار ! حرفی نیست ! بی تو ناتمام می مانم
بی آنکه حتی ذره ای برایت آرزوی سیاه کنم!
می دانم باور نمی کنی اما خسته شدم ! خسته !