
مهربانم...
من که گریه نمی کنم ! فقط چند قطره اشک است .
چشمانم فقط دارد عرق می ریزد... دارد حیا می کند .
مگر وظیفه چشمان آدمی چیزی جز نگاه کردن است ؟
اما... چشمان من فقط رفته اند داخل چشمان تو .
انگار هیچ چشمی جز چشم تو در این بزرگی جهان نیست .
چشمان من تو را در آغوش می گیرند . تو را کنار همه خوشیهایی که ندارد و ندیده و لمس نکرده می خواهد ؛ بخواند .
چشمان من ؛ تو را به ابرها می سپارند . نباری آسمان یک وقت ...
پس به چشمانم حق بده قدری عرق بریزند . قدری اشک بریزند . قدری به خاطر تو گریه کنند . چقدر گریه برای من خوب است ...
وقتی گریه می کنم یاد تو می افتم . خنده دار نیست وقت گریه هایم سراغم می آیی ؟
گفت : سخت نیست . هر سلامی یک وداعی را پشت خود پنهان کرده .