بلور احساس...(چهارشنبه 88 مهر 22 ساعت 7:30 عصر )
تو را دیدم! آن سوی افق با چشمانت لبخند زدی و در تن پوش رویا فرو رفتی.
سرت را بر پای زمین گذاشتی و چشمانت را تا کهکشان ها به سفر بردی.
دستان پر مهر درخت را در دستانت فشردی.
با آسمان خود را پوشاندی تا مبادا چشمان ناپاک بر تو بنشیند. تو را دیدم.
آری تو بودی!
صدایت را هم شنیدم، که با آواز گنجشک ها همراه شدی، کلاغ ها را به دیار عشق کشاندی!
صدای تو بود که جیرجیرک ها را تا انتهای شب بیدار نگه داشت!
و تو را دیدم که با انگشتانت بر ماسه ی نرم زندگی نوشتی: "من خوشبختم!"
و چشمانت همچنان لبخند می زد!
کلمات کلیدی :
» شراره
»» نظرات دیگران ( نظر)
می ترسم از نبودنت و از بودنت بیشتر!
نداشتن تو ویرانم میکند و داشتنت متوقفم!
وقتی نیستی کسی را نمی خواهم.
و وقتی هستی" تو را" می خواهم.
رنگهایم بی تو سیاه است ،و در کنارت خاکستری ام
خداحافظی ات به جنونم می کشاند...
و سلامت به پریشانیم!؟
بی تو دلتنگم و با تو بی قرار...
بی تو خسته ام و با تو در فرار...
در خیال من بمان ، از کنار من برو
من خو گرفته ام به نبودنت...
کلمات کلیدی :
» شراره
»» نظرات دیگران ( نظر)
آمده ام تا از تو برای این همه لطف سپاس گزار باشم. از تو مهربان که در هر لحظه با منی و خود را چه زیبا به من نمایان می کنی!
رفتنمان تصادفی نبود، گرچه این طور به نظر می رسید. پیام دوستی ما را به سویت کشاند. به دامن کوه و به روستای اغشت!
سنگ های کوه پر صلابت، در عین عظمت ریشه در خاک دوانده بودند و با صبوری قدم های ما را بر خود می پذیرفتند.
کوه در زیر پاهایمان آرام می گفت من آیتی از دوست هستم!
رودخانه ی خروشان خود را به هر سنگی می کوبید و شتابان از زیر پل چوبی می گذشت و فریاد بر می آورد، من آیتی بیش نیستم!
دست های در ختان در آن دور دست در دل آسمان در هم گره خورده بودند و با نوای دلنشینی می خواندند، ما هم آیت دیگری از مهربان هستیم!
اشعه های خورشید از لا به لای برگ ها بر زمین سرک می کشیدند تا با گرمای خویش زمین و ساکنانش را گوشزد کنند که آنها نیز آیتی از یار هستند!
همه شاد بودند ما و طبیعت!!!
درختان گیلاس در هر گوشه و کنار جشن بر پا کرده بودند. در خت توت شیرینی هایش را در طبق اخلاص گذاشته بود. درختچه های سماق مغرور هر سو ایستاده بودند. و ما شادمانه در میان علف ها می دویدیم. با حرکت علف ها پروانه ها مشتاقانه از میانشان بال می گشودند و در شادی ما سهیم می شدند. پینه دوزها با ولع برگ ها را می خوردند، گویی فرصت تنگ است!
گنجشک ها هم آواز شادی سر داده بودند. برگ ها دست هایشان را به هم می سائیدند و گنجشک ها را همراهی می کردند، و گوش ما را، وقتی پاهای مان در خنکای آب رودخانه آرام گرفته بودند، نوازش می دادند.
باید باز می گشتیم و باز گشتیم اما با خود از طبیعت کوله بار شادی و عشق به خانه ارمغان آوردیم.حال آمده ام تا از تو برای این همه لطف سپاس گزار باشم.
کلمات کلیدی :
» شراره
»» نظرات دیگران ( نظر)
***چرا گریه نه؟!(چهارشنبه 88 مهر 1 ساعت 9:28 صبح )
سال ها ست که دلم نمی خواهد، کسی اشک هایم را ببیند.
اما این روز ها چشمانم بهانه گیرشده اند
و اشک های مهار گسیخته کویر صورتم را سیراب می کنند.
چه شادمانه خود را از قفس چشمانم رها می سازند.
گویی سال ها آنها را در زندان چشمانم به اسارت گرفته بودم.
گریه بهانه نمی خواهد! مگر دل شکسته را به جز گریه چه آرام می کند؟!
دل شکسته هر جور شکسته باشد، شکسته است! چرا و چطور نمی داند.
مهم نیست" هم سرش نمی شود.
فقط می داند قطعه قطعه شده، تکه تکه های آن ذره ذره ی وجودش را پاره پاره می کند.
می شکند و همه ی وجود او را می شکافد! اشک ها تنها مرهم شکاف هاست.
صادقانه بگویم: گریه بهانه نمی خواهد!
کلمات کلیدی :
» شراره
»» نظرات دیگران ( نظر)
لیست کل یادداشت های وبلاگ