با طلوع خورشید وزش بادهِ برنده با گرمای دست مادری مهربان
به دست گرفتم قلم هشتادو هشت را تا رقم زنم سرنوشت را...
از راه دور تـــــو را می پرستم ای قبله امید من ...
از راه دور به تـــــو عشق می ورزم،تا دیگر این فاصله ها را احساس نکنی
از راه دور درد دلهایم را به تـــــو،عشق جاودانه ام میگویم ...
و تــــو را در آغوش محبت هایم می فشارم ...
آری از همین راه دور نیز میتوانی دست در دستانم بگذاری
وبا هم قدم بزنیم ...
به خواب عاشقی می روم تا این رویا برایم زنده شود ...
خاطره هایمان را همیشه در ذهنم مرور می کنم
و هیچگاه نمیزارم خاطره های لحضه دیدارمان از ذهنم دور شود ...
این فاصله ها را با محبت و عشق از بین می برم
و کاری می کنم همیشه احساس کنی در کنار منی ...
آری نـــازنینم ...
این است برایم یک خواب عاشقونه،خواب نگاه به چشمان هم ...
خواب با هم بودنمان ...
آری و این است یک فاصله عــــاشقونه ی ... عــــــاشقونه
میدونی وقتی خدا داشت بدرقه ات می کرد بهت چی گفت ؟
جایی که میری مردمی داره که می شکننت نکنه غصه بخوری من همه جا باهاتم
تو تنها نیستی . توکوله بارت عشق میزارم که بگذری، قلب میزارم که جا بدی، اشک میدم
که همراهیت کنه، ومرگ که بدونی برمیگردی پیشم !!!
400)width=400;">
کلمات کلیدی :
» شراره
»» نظرات دیگران ( نظر)
چشمان بارانی...(چهارشنبه 88 شهریور 25 ساعت 2:6 صبح )
عشق ای قتل فجیع روح ما
آه ای عشق ای تب مذبوح ما
تو تن ما را تجارت می کنی
روح ما را نیز غارت می کنی
مثل مرگی لیک آهنگت خوشست
گر چه خونینی ولی رنگت خوشست...
*************
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:
چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟
چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟
اما افسوس که هیچ کس نبود ...
همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...
آری با تو هستم ...!
با تویی که از کنارم گذشتی...
و حتی یک بار هم نپرسیدی،
چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!!
کلمات کلیدی :
» شراره
»» نظرات دیگران ( نظر)
قلمم هوای تو را دارد
و دلش می خواهد از تو بنویسد
ومن مانده ام در بن بست خاطراتی که نمی خواهم
ثبتشان کنم .خیالاتی موهوم که فقط آزارم میدهند
به افکارم با سماجت چسبیده ای و تمام
زندگی ام شده هاله ای از تو!
سایه ای از تو ! تو ! تو ! تویی که نیستی !
زیباترین باور من !
این کوچه ها هنوز بوی عبور می دهند
تمام شهر از عطر قدم هایت لبریز است
می خواستم بگویم تنها خطی از توست که
می تواند عطش واژه هایم را بخواباند
تنها خبری از توست که می تواند قاصدک دلم را آسوده کند
بیتابم و درمان بیتابی ام تنفس توست
بیقرارم ودرمان بیقراری ام دستهای توست
هنوز هم پنجره ی بیداری ام رو به آسمان آمدنت باز است ...
کلمات کلیدی :
» شراره
»» نظرات دیگران ( نظر)
هوای دلتنگی...(سه شنبه 88 شهریور 3 ساعت 11:0 عصر )
این روزها آنقدر خاکستری ام که دلم می خواهد
فراموش کنم تمام دغدغه هایی که آزارم می دهند
امروز مثل روزهای گذشته ،خستگی ، گریبانم را فشرد
دل می خواهد فقط سکوت کنم ! تهی شده ام
تهی از این همه تکرار ناتمام ! باز هم نمناک می شوم
وباز هم تو با اشکهای مهربانم جوانه می زنی !
می خواهم در پناه نگاه تو آغاز شوم وفراموش کنم
هوای بی حوصله ی دلتنگی را ! اما بهشت نگاه تو
که از جهنم خواهشهای من خیلی دور است نه ؟!
پس بگو چرا در من هر روز آغاز می شوی ؟!
چرا در تمام فصلهایم جوانه میزنی ؟!
تو را به جان تمام دوستت دارم هایم دست از دلم بردار
دست بردار ! حرفی نیست ! بی تو ناتمام می مانم
بی آنکه حتی ذره ای برایت آرزوی سیاه کنم!
می دانم باور نمی کنی اما خسته شدم ! خسته !
کلمات کلیدی :
» شراره
»» نظرات دیگران ( نظر)
لیست کل یادداشت های وبلاگ